خودمان را اماده کرده بودم تا به هلند برویم. در آمستردام یک هلندی ِ بسیار دوست داشتنی را پیدا کرده بودم که می شد از اتاق اضافه ی خانه اش برای ماندن استفاده کرد. چقدر مشتاق دیدنش بودم، گمان می کردم با اینکه یک خدا نا باور است عمیقا روح همذات پندار ی با وی دارم. - همه ی اینها را از خواندن نوشته هایش فهمیده بودم - خلاصه اش را بگویم، مریض شد و قرار مان را کنسل کرد.

این شد که سر از بروکسل در اوردیم! شبانه بلیط خریدیم و فردایش از پاریس راهی بروکسل شدیم. حتی فرصت نکرده بودم قدری درباره ی بروکسل بخوانم، حتی نمی دانستم هنوز پادشاه دارد و ملکه با ولیعهد ها در میدان اصلی شهر گاهی برای مردم دست تکان می دهد. در اتوبوس که گشت ِ نا قابلی در اینترنت زدم تنها همین را فهمیدم که بروکسل آنقدرها که دیگر پایتخت های اروپایی، امن نیست. 

این عدم امنیت برای ما که از ترمینال اتوبوس پیاده می شدیم مشهود بود، شاید هم به خودمان تلقین می کردیم که نا امن است! با یک چمدان و دو کیف کوله و دوربین، جلب توجه می کردیم که ما مسافر هستیم. با روسری و موهای سیاه آیدین، داد می زدیم که خارجی. سیاه پوست ها را می دیدیم که دسته دسته دور هم جمع شده بودند. و البته، چقدر مسلمان! در مسیر راهپیمایی به هتل چندین و چند کافه ی قلیان، میوه فروشی عربی، رستوران حلال و گوشت فروشی حلال دیدیم.  چندین و چند مرد عرب ِ بی اعصاب که مدام نگاه می کردند. 
شاید جالب باشد، از روی میزان نگاهی که به ادم می کردند می شد فهمید شهروند اروپایی هستند یا خارجی. که خارجی ها زل می زدند و بومی های مو بور کاری به کار هیچ احدی نداشتند و سرشان یا در افق ها بود و یا زمین را نگاه می کردند. 
از محله های نسبتا نا منظم و پر از مهاجر نشین رسیدیم به مرکز شهر، جایی که هتل ما در ان قرار داشت. وسایل را که گذاشتیم و خودمان را که از هر گونه پول و پاسپورتی خالی کردیم، با خیال راحت به گشت شهری شبانه پرداختیم. 

داشتیم می رفتیم که یک هو وارد یک میدان ایزوله شدیم - که از بیرون معلوم نبود داخل میدان چه خبر است - . آنقدر این میدان زیبا بود که حد نداشت. پر از ادم، پر از جنب و جوش. چراغانی بود و معماری قرون وسطایی در سرتاسر آن موج می زد. مردم توی کافه ها، روی صندلی ها و روی زمین نشسته بودند. همه جا که چشم کار می کرد ادم بود. در المان که هرگز شهری به این میزان زنده در شب ندیدیم. 


در یک رستوران یونانی غذا خوردیم که گارسونی سوری داشت و به ما اشاره کرد که در مصرف کدام غذا گوشت خوک استفاده شده، و راهنماییمان کرد که حلال ترین غذا کدام است. تا فهمید ایرانی هستیم شروع کرد تعریف کردن که من عاشق ایران هستم و  
 در کشور خودش کسی بوده برای خودش، حداقل بیش از یک گارسون که برای خارجی ها ظرف می شوید.
 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها