زمان همیشه می گذرد. فرقی نمی کند تو در لذت مطلق باشی یا عذابی کشدار را تجربه کنی. برای کسی که شب را نخوابیده و تمام ذهنش پر از اضطراب بوده، با استادش دچار چالش شده و از رویکرد او نسبت به خود نیز اصلا چیز مثبتی دستگیرش نمی شود، این عدم اطمینان، این عدم باور، کشنده است. وقتی برای دعوت دفاع به دفتر استاد رفتم، ابرو کج کرد و گفت که انتظار هیچ کمکی از او نداشته باشم چرا که "ما قبلا حرف هایمان را زده ایم". چقدر می توانستیم دوران بهتری را تجربه کنیم، چقدر می توانستیم دوستی قوی را شکل بدهیم، بجای این حجم از نفرت و دوری. به هر روی، مانند دیپلماتی که از انسجام گروهی که نمایندگی اش را در یک جلسه مهم یدک می کشد مطمین نیست، سخت گسسته و پریشان به جلسه ی دفاع رفتم. 
چه اهمیت داشت داورها چه می گویند؟‌ چه اهمیت داشت استاد چه می کند؟‌ زمان به هر روی می گذشت و آن لحظه ی بهشتی پس از دفاع می رسید. سخت بود. ایستادن در برابر داورها و حرف زدن از کاری که به نظر تو از ابتدا اشتباه بود - و کسی حرف تو را نپذیرفته بود -. سخت بود و سخت ملال آور. 

در برابر ترسها، باید مواجه شد، باید رو در رو داخل مساله شد و زل زد توی چشم های ترس. هرچه ناخوداگاهم سعی کرده بود از این صحنه ی م گونه بگریزد و به طریقی دفاع را کنسل کند، استمرار ِشخصیتِ پیگیرِ درونم مرا به بستن پرونده های باز سوق می داد. بله، تجربه ی اضطراب دفاع به بستن پرونده ی به این بزرگی در تاریخ زندگی من می ارزید. 
و تمام.! اکنون در آرامش پس از طوفان خویشتن نشسته ام. با درس های بزرگی که از کارشناسی ارشد گرفتم، و با تعاملی که با ادمهای مسئولیت نا پذیر برقرار کردم. هیچ کس را برای دفاعم دعوت نکردم و در سکوت و خفقان کامل کارم را انجام دادم. نمایش چیزی که برای تو یادآور رنج است، در برابر دیدگان دیگران بی معنی ست. -ساختن صحنه ای برای افتخار کردن، وقتی در درون تو خبر دیگری ست-


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها