می رو



یه مدته دارم سفرنامه می خونم. یه خانوم قجری به اسم عالیه خانم. امروز تو شرکت میون حجم زیادی از کار یهو یاد عالیه خانم افتادم. - غریب بودن اینکه یه نفر تو یه صبح بهاری سال ۹۸ یاد یه خانمی تو عصر ناصرالدین شاه بیفته به کنار - اومدم بگردم ببینم چیزی راجبش هست اصلا؟‌نه می دونم کیه، نه می دونم چند سالشه وقتی داشته سفر نامه ش رو می نوشته، بچه داشته؟ نداشته ؟ بعد می بینم الان حتمن توی یکی از این قبرستون قدیمیا قبرش داره خاک می خوره. شایدم چون ۳۰ سالش پر شده جنازه های جدید گذاشتن روش. چقدر برای من زنده ست عالیه خانم. الان تو ذهنم سوار قاطر داره از نجف میره قصر شیرین. چقدر عجیبه این جهان. نمی دونم چند سال باید بگذره تا من به این خاصیت مرگ و زنده بودن تو این دنیا عادت کنم. همیشه عجیبم میاد. انگار منم یه اسکلتم برای یه موزه، توی ۲۰۰۰ سال دیگه. جل الخالق! 


پایان نامه را تحویل دادم رفت. از وقتی که با یک پایان نامه زیر بغل رفتم توی اتاق استاد و بدون آن بیرون امدم، انسان خوشحال تری هستم. 

یکی از ارزوهای دور و دراز قدیمی ام را گذاشته ام جلوی چشمم، نگاهش می کنم و برایش برنامه می چینم. پیش بسوی اولین قدم .


در دل خویش مجموعه ای از نفرت دارم. یک بوته ی عظیم تنفر در قلبم روییده است، منی که همیشه جز محبت مرام دیگری نمی دانستم. چه بر من رفته ای استاد؟ چه بر من اورده ای استاد؟‌این حجم از تنفر در من ای استاد . 

و منی که کهیر می زنم از حرف زدن با تو. و تویی که هیچ چیز برایت مهم نیست. و تویی که لم می دهی و نان سنگک گنده را از ان زیر میز در می اوری و فرو می کنی توی ارده -جلوی لپتاپت -. و تویی که دو لوپی می خوری و هیچ چیز این جهان برایت مهم نیست. 

و منی که در تنفر مستغرق ام. ای دوست نداشتنی ترین ادم. ای نفرت انگیز ترین. 


 گمان می کنم میزان پرداختن آدم ها به مسایل مهم تر و ضروری تر نشان دهنده ی خرد آنها باشد، و به میزانی که به امورات بی اهمیت اصرار کرده اند، بلاهت بیشتری ورزیده اند. برای مثال، استاد بنده از ابتدای هفته ۵۰ بار به من گفته فلان فایل را برایم بفرست، که از نظر من به غایت بی اهمیت و بی محتوا و به درد نخور است - ولی یک بار هم نپرسیده است که آن ماده ی لعنتی تاریخ گذشته که به تو دادم چه جوابی روی ازمایش های تو داد‌؟ یا مثلا نپرسیده که آنالیزهایت را چطور گرفته ای و هزینه شان را چطور داده ای. چرا؟‌ چون او احمق است وبنای پرداختن به امورات ضروری ندارد. مانند او نباشیم :)‌


* البته، هم اکنون که این را می نویسم قدری عصبانی هستم، ولی نه آنقدر که ندانم خود نیز بری از این دوگانه نیستم. 


ای عزیز، روزها بر من گذشته اند و اکنون، ۲۶ سال ِ تمام، از تو عمر گرفته ام. با فهمی پخته تر از قبل، با سری بدون کلاه و با احترام بیشتری به جهان آفرینش، وارد ۲۷ سالگی می شوم. با تمام وجود تورا شاکرم. قدر می شناسم این نعمت های نقد ِ این دنیاییت را، پدر و مادر را، خانواده ی جدیدم را. اگر یک چیز فهمیده باشم - و بیش تر از پیش فهمیده باشم - در لطیف و عزیز بودن خانواده است. یک مجموعه ی گرم صمیمی ِ امن، محبت به تمام معنا. دوستشان می دارم و تک تکشان که می خندند، دنیای من معنا می گیرد و غرق لذت می شود. ممنونم از تو بخاطر این همه نعمت. این حجم انسان های خوب. 

ای عزیز، امروز در خانه ی خودمان هستم، کنار آیدین. امروز، نگاه من به تفاوت ها وسیع تر شده، کثرت را بیشتر از دیروز درک می کنم، قضاوت را بیش از پارسال مذموم میدارم و قلبم بیش از گذشته آکنده از مهر است. امسال مرا، پر از معنا، محبت و دست گیری قرار ده. پرتر از گرمای آغوش خانواده هایم :‌) 


دانشجوی دکترا که می بینم -ناخوادگاه-دلم برایش می سوزد. گمان می کنم اکثرشان عقلشان کار نمی کند که دارند در این مملکت دکتری می خوانند. دکتری مهندسی! به نظرم می آید بروم و انگیزه شان را بپرسم. به دنبال چه هستند؟‌به دنبال کار درست و درمان؟‌ هیات علمی های دانشگاه های درجه ی دو و سه در حال انفجار است.به دنبال پول؟‌ خواهش می کنم، ۴-۵ سال از جیب خوردن و پولی در نیاوردن و بعدترش، آویزان این شرکت و آن شرکت -که تازه اگر پیدا شود! یا آویزان تدریس در دانشگاه های شهرستان ها -که پیدا نمی شود-. چه آینده ای داری دوست عزیز؟‌شیفته ی علم هستی؟‌در پروژه ها علم به درد بخوری نمی بینم. چیزهای مقاله در بیار تویشان پیدا می شود، اما موضوعات به غایت بی مصرف. عقب مانده از دنیا. جزیی نگر. بدون دستاورد شگرفی که جایی از جهان بخواهد به درد کسی بخورد. من دانشجوهای دکتری دانشکده خود را دیده ام فقط. موضوعات آنها را از نظر گذرانده ام. دانشجو ۴ سال از ۵ سال دکترایش را گذرانده - که یعنی ۴ سال عمرش را ریخته پای دکتری - و هنوز موادش و رآکتورش نیامده اند و آنالیزهای پلیمری اش در ایران نیستند. چه اصراری ست در کشوری که نمی تواند پلیمرهای ساده تولید کند، در آزمایشگاه ۵ گرم پلیمر جدید تولید کنیم و رساله در بیاوریم و بعد پرونده بسته شود و برود پی کارش؟‌

گاه از سر کنجکاوی می روم و ارجاعات مقاله های استادها را نگاه می کنم. مثلا مقاله ای که در سال ۲۰۰۰ رویش آنقدر کار شده، ۱۵ ارجاع . یعنی خوب خوب حساب کنیم به درد ۱۵ نفر آدم خورده. (اگر که استاد خودش خودش را ارجاع نداده باشد!!)‌ 

در یک کشور جهان اول همه چیز پذیرفتنی ست. دغدغه های حکومت، درآمد دانشجو، ارزش واقعی پروژه هایی که تعریف می شوند.اما اینجا؟‌ تباهی.


همه اینها را گفته م که بگویم به صراحت، پشیمانم از خواندن فوق لیسانس. حتا در این سطح هم نکته ی مثبت چندانی نمی بینم. آن همه انرژی و انگیزه ای که در ابتدای ارشد داشتم، پودر شد. دود شد، رفت. آن همه پروژه ی صنعتی تعریف کردن، با پژوهشگاه مکاتبه کردن، آن همه گریز از کارهای نخ نمای در خلا انجام شده، مرا رساند به کجا؟‌ به انجام کارهای نخ نمای در خلا! 

***

با زور، با گریز هر لحظه از پرسش "که چه"، با گریه و با رنج ِ ریختن عمر، تا اینجای کار آمدم. خودم را هر روز تا دانشگاه کشاندم، با هزار فریب. مثبت نگری پوچ را به انتهای خود رساندم. مرزهای انگیزه بخشی به خویشتن را جابجا کردم. آمدم، قریب ۴ ماه به آزمایشگاه آمدم. روشن کردم، شیر گاز را باز کردم، غشا را گذاشتم سر جایش، شیر گاز را بستم و داده را نوشتم. مقاله خواندم، پایان نامه نوشتم. در بی خبری پی دفاع کم درد بودم. اما امروز که خود را بیش از هر مدتی به پایان این میزان رنج نزدیک دیدم، که پایان نامه خود را تدوین کرده زیر بغل به پیش استاد رفتم، استاد -به درستی- مانعی جدید بر سر راه من گذاشت. راست می گفت، یک پارامتر دیگر را هم در پروپوزال آورده ام و باید بررسی اش کنم تا اجازه دفاع بگیرم. 

بررسی ای که هزینه اش حداقل ۲ ماه کار است. ای کاش ترم ۳ بودم تا راحت مسایل را کنار بزنم و مشکلات را حل کنم. دریغ که در مغاک ترم ۶ گرفتار خواهم شد. و من آدم ترم ۶ نیستم. و من آدم صبر بی پایان نیستم. و من تحملم طاق شده. و من خسته شده ام. 

امروز خود را در آستانه ی انصراف می بینم. در استانه ی از بیخ، کندن و در آمدن از تحصیلات تکمیلی.



در این لحظه که این را می نویسم، برق دانشکده رفته است و من در پایینی ترین و تاریک ترین ازمایشگاه پلی تکنیک نشسته ام. موبایلم را دیروز در مهمانی جا گذاشته ام و مدت هاست (از دیروز)‌ابزار سرگرمی دستم نیست. در حالی که برای سیستمم غصه می خورم - که چرا اعداد بی ربط نشان می دهد - منتظرم اقای الف برود تا یک آهنگ خسته ی بسطامی باز کنم. امروز بشر حاوی NMP‌را روی خود خالی کردم و تمام وجودم بوی ناجور حلال می دهد. در خاموشی و تاریکی صدای هیاهوی دانشگاه را می شنوم. چقدر خوشحالم که زنده هستم. اما به هر سوی، چه اهمیت دارد گردش جهان و آسمان، وقتی سیستم من عدد پرتی نشان می دهد؟ کاش لاقل الف سریع تر برود تا من بحران معنا نگرفته ام. 




شنبه صبح ها به گمانم از تعیین کننده ترین لحظه های هفته هستند. یک نوع ملال ِ بیدار شدن داری، یک نوع "آیا کاری که می کنم ارزشش را دارد" ِ خاص، یک آن انگیزه ها و بی انگیزگی ها برای اغاز هفته جلوی چشمت می آیند. این لحظه ها به تو نشان می دهند چقدر از پیشه ای که در پیش گرفته ای رضایتمندی. مثلا دلت می خواهد زار زار گریه کنی که می خواهی باز بروی دانشگاه و درب زنگ زده ی ازمایشگاه را باز کنی و داده های به درد نخور ثبت کنی، یا هیجان انجام یک کار مفید داری. من که بین صفر و یک در نوسانم. عواطفم با امدن و رفتن به دانشگاه در ۲۵ سالگی جریحه دار شده و عقل ِ صبور ِ دعوت کننده به پایداری در شرایط سخت م می گوید اشکال ندارد. داری بزرگ می شوی. 
زندگی به هر حال در درون خودش حاوی یک نوع ملال است. بخدا قسم هست. شما هر کجای دنیا باشی و هر کاری که بکنی اگر شنگول نباشی و اهل قدری ارزیابی خویشتن باشی، خواهی پرسید که چه ؟ ممکن است در تهران پر دود و دم یک مغازه دار باشی، یا در ماساچوست دانشجو باشی یا یک رقاص در استرالیا. حالا اگر از من بپرسند زندگی ِ به واقع ملال انگیز را چگونه معنا دار می کنی، خواهم گفت یکی با فهم هر چه بیشتر جهان و دوم با محبت کردن و سوم با اثر گذاری. تا امروز ِ روز عقل ناقصم به این عناصر قد داده-. فهم جهان چیز پیچیده ای نیست، یک کتاب می تواند به من افق جدیدی بدهد، یا خواندن یک شعر، خشنودم می کند یا گوش کردن یک ترک همایون در صبح پر تردد شنبه صبحی دلم را به معنایی در جایی از جهان گره می زند. برای من حتی نگاه کردن به گوشه ای طبیعت افق ساز است، یا مناجات کردن با حقیقت خدا گونه ی مفروض در ذهنم. 
دومین کار معنا بخش، محبت کردن است. این را از مولانا گرفته ام، که محبت، معرفت ساز است. نمی دانم هست یا نه، اما گشاده خاطرم می کند. برای محبت کیست بهتر و واجب تر از اطرافیان آدم؟‌ پدر و مادر نازنین . 
سومی، آها این سومی را هنوز درست و درمان امتحان نکرده ام. چون در زندگی دانشجویی خود به اشباع رسیده ام و هیچ گونه اثر گذاری در محیط دانشگاه نمی بینم! - تولید داده های علمی را هم اثر گذاری نمی دانم! - فعلا، تا از این زندان ِ فوق لیسانس رها شوم اثر گذاری های کوچک دلم را شاد می کند. مثلا کمک به دوستی در دانشگاه، یا مرتب کردن بی چشم داشت آزمایشگاه یا ریختن غذا برای گربه ها.


صبح شده بود و باید بیدار می شدم. سنگینی بدن به من می گفت که تخت خواب جای بهتری ست و صدای گنجشک ها - که همیشه مثل یک پایان آرامبخش برای شب فیلمهای ترسناک است - مرا به بیداری سوق میداد. بلند شدم و با یک چشم نیم باز پرده ها را کنار کشیدم . چقدر از پرده بدم می امد و چقدر آیدین حضورشان را ضروری می دانست. پنجره را باز کردم و صبح با هوای خنک نیمه ی پاییز وارد اتاق شد. خنکای هوا یک نوع حس سر زندگی را به من تزریق می کرد و احساس می کردم ادم مهمی هستم که کارهای مهمی برای انجام دارد. - احساسی که روزهای گرم تابستان نمی کنم!- کارهای مثل جمع آوری یک سری اطلاعات در آزمایشگاه، صحبت های بیهوده با استاد - که به وقت گذرانی در دفتر شلوغ پلوغش سپری می شود و هیچ هم مرا گشاده خاطر نمی سازد - پیاده روی در ولیعصر شلوغ و شب سرو شام با خانواده. شب که فرا رسید ایدین دوباره پرده ها را کشید و پنجره ی آسمان مرا کور کرد. راست می گفت، من سریع خوابم می برد و او بود که باید صبح زود برود و پرده را بکشد تا نور کور کننده خوابش را نپراند. غلتی در تخت زدم و به صورت آیدین نگاه کردم. دستم را بردم و روی پوست صاف و جوانش کشیدم. ریش هایش را بی نهایت دوست داشتم و وقتی ریش داشت از لمس صورتش خسته نمی شدم. آیدین که نفس می کشید من احساس زنده بودن می کردم   



دیگر اکنون اتوبان نازی ها تمام شده و ما رسما وارد اتریش شده ایم -جایی که اتوبان هایش هم پولی ست-. در شمال غربی اتریش هستیم و راهنمای کار بلد ما را به سمت و سویی ناشناخته می برد. منظره ی اطراف جاده همان است که در آلمان بود، زمین های بیخ تا بیخ زراعت شده با hop و ذرت، نیروگاه های کوچک و فشرده ی خورشیدی -در جایی که هوای افتابی همیشه اتفاق نمی افتد - و ستون های بلند پره های نیروگاه بادی که گه گاه و پراکنده تکرار می شوند. می رویم و  کم کم از جاده هایی ارتفاع می گیریم. دامنه های سر سبز آلپ است که می پیماییم، جاده های باریک - چونان شمال ایران پر خطر - اما با ماشین های کم تعداد و رانندگان محتاط. سر راه به یک دریاچه می رسیم، راهنما که سالها اینجا زندگی کرده به ما پیشنهاد می کند آب تنی کنیم. باز ارتفاع می گیریم و می رویم و جاده های ادامه دار ما را از کنار روستا های پراکنده می گذراند، همگی پر از خانه های سقف شیبدار و تزیین شده با گل، همه ی روستا ها پر از کلیسا. یک جا شخصا شمردم که تعداد خانه های کنار جاده به زور به ۵۰ می رسید و سه کلیسا در همان ناحیه کوچک خودنمایی می کرد. 


کنار جاده در چمنزارها اسب های آزاد و رهای زیادی می بینیم، گاو ها و بزها، همگی در حال چریدن و بدون محافظی و یا بالاسری. به روستای زیبای hintersee  رسیده ایم، جایی که راهنما تز دکترایش را روی سنگ های صخره هایش کار کرده. به ما توضیح می دهد که کوه های کدام ناحیه جوان ترند و کوه های کدام ناحیه پیر تر. کوه دویست میلیون ساله ای را نشان می دهد و همچنان که از فسیل هایش حرف می زند من تلاش می کنم عدد دویست میلیون سال را حضم کنم. 
به راستی که کوچک هستیم در برابر این طبیعت عظیم و برای یک تکه سنگ، عمر پر جلال و جبروت انسان چونان لخای درنگ می ماند. 
گشتی در جنگل هینترزه می زنیم، یک دانه قبر وسط جنگل کشف می کنیم، تا شب نشده از کوه پایین می اییم و با ایدین در چمنزار می دویم. وسط دامنه، درست نقطه ای که جنگل تمام شده و چمن آغاز، کسی یک نیمکت کاشته است. روی آن می نشینیم و به کوچکی خویش می نگریم. گویی ذره ی غباری هستیم در برابر بزرگی و کهنسالی جهان. "جای شگفتی نیست که به الوهیت بیندیشیم. کوه ها و دره ها همزمان این حس را بر می انگیزند که این سیاره توسط چیزی فراتر از دست های ما ساخته شده، توسط نیرویی بیش از آنچه ما می توانیم گرد آوریم، که بسیار پیش از آنکه متولد شویم و زمان های طولانی پس از نابودی ما هم دوام خواهد آورد. "**

شب در کلبه ایزابل نامی -زنی روستایی با دغدغه های مختص خود - می مانیم. تمام کلبه ها چوبی ست. سیستم گرمایش اکثر انها -ظاهرا- کنده های چوبی ست که ردیف به ردیف کنار هر کلبه چیده شده. اتریش صنعت چوب مشهوری دارد، در جنگل های دامنه های آلپش هم نقاط خالی از درخت حاکی از رشد همین صنعت صادراتی ست. 
ایزابل فردا برایمان صبحانه می آورد. گربه ی بزرگی دارد که  نیم رگش ایرانی ست. هر چقدر سعی می کنم با من دوست شود و بازی کند تحویلم نمی گیرد. برعکس سگ ها، گربه ها مرا دوست ندارند! 
کلبه ی ایزابل را صبح پس از صبحانه و گپی با او ترک می کنیم. باران فراوان می بارد. اینجا طبیعت چهره های مختلف خودش را به ما نشان می دهد. دو ساعت بعد مه شدیدی می شود، انقدر که کوه های به آن بلندی نا پدید می شوند. راهنما ما را به کوهستان دیگری می برد، gosausee ، که اگر قرار باشد روزی بهشتی را با راهنمایی قران تصور کنم شبیه همان جا خواهد بود. 
کوه های پوشیده در مه و بلند، دریاچه ی سبز رنگ، درختان خوشرنگ و لعاب، هوای بی نظیر و باران نم نم لطیف. 


*در این منطقه فسیلی به نام ammonite فراوان یافت شده، فسیل جانوری که از ۴۰۰ میلیون سال پیش زندگی می کرده و ۶۵ میلیون سال پیش منقرض می شود. راهنما یکی از این فسیل ها را به ما هدیه داده بود و امروز، هر از گاهی نگاهش می کنم و از سن زیادی که دارد متعجب می شوم. 

 
** هنر سیر و سفر، آلن دوباتن. کتابی که با اغاز سفر به دست گرفتم و تا پایان سفر از دستم نیفتاد.

 چند روزی را که در کلن ماندیم، گمانم هرگز فراموش نخواهم کرد. نه این که شهر چیز ویژه ای داشته باشد از نوع عجایب بشری – که اساسا این چیزها راحت از مخیله پاک می شوند – میزبانانی که در کنارشان بودیم به طرز عجیبی مهربان بودند. تو گویی خواهر و برادرشان هستیم، انگار که دوستی قدیمی باشیم که از فراز فراق بیست ساله ای به خانه شان رفته ایم. آنقدر صمیمی، همانقد ر راحت، همان قدر پر محبت. من بار دوم بود می دیدمشان، بار اول در ایران، کوتاه. همان خاطره ی کوتاه مشترک برایشان بس بود که صمیمیتی دور و دراز متصور شوند و محبتی بی کران نثار ما کنند. خانواده ی جوانی ایرانی، که به تازگی بچه دار شده بودند و خانه خریده بودند و در سکوت محله های غربی کلن زندگی می کردند.

چیزی به یاد ندارم در سراسر عمرم که از محبت گیرا تر و تاثیر گذار تر باشد. شاید تمام انچه می بایست از کلن می فهمیدم همین بود. که گفتگوهای از سر احترام و بی تعارفی های دور از غرض – که در فرهنگ ایرانی جایشان خالی ست – در روابط اجتماعی چقدر زیبا تر هستند. فرهنگی که تصمیم گرفتم با خود به خانه ام ببرم همین بود: بی تعارف بودن  و تا سر حد ممکن محبت کردن.

محبت کردن را که البته در مثنوی زیاد شنیده بودم، اما گاه، در روابط اجتماعی اندیشه ای از بده بستان در پس ذهنم می پروردم. اگر کسی را دعوت می کردم و نمی امد، می نشستم و می شمردم دفعاتی را که مرا دعوت کرده و من رفته بودم! اگر تولدم  بود منتظر می شدم کسانی که برای تبریک تولدشان زحمتی بیش از یک پیام تبریک به خود داده ام مرا یاد کنند. انگار چیزی در من که در مثنوی اموخته بودم که از ادم ها توقع نداشته باش، با چیزی در من که در کلن دیده بودم که تا می توانی محبت بی غرض کن به خلق خدا – همدیگر را باز یافته بودند. مثل چراغی که در ذهنم روشن شده باشد. پر نور و پر تاثیر.

کُلن برای ما این گونه بود، اقامتی سه شبه در اتاق زیر شیروانی داشتیم که در پنجره های اُریبش نمای خیابان پیدا بود، خیابانی که انگار هرگز کسی با کفش گل الود رویش راه نرفته و روغن هیچ ماشینی روی اسفالتش چکه نکرده است. از جاذبه های کلن که موفق به دیدنشان شدیم کلیسای اصلی کلن بود، بلند . سقفش انقدررر بلند بود که باید گردن را موازی سطح زمین می کردی تا ببنی، مثل برج، با معماری عجیب الخلقه ی گوتیک و چهره های تجسم یافته قدیسان بر در و دیوار. بجز این کلیسا، شهربازی هم رفتیم. چیزی که درون شهربازی متوجه شدیم این بود که برای بازی های آدرنالین زای مخوف قدری پیر شده ایم! ترن و تاب بلند و چیزهای چرخنده ی پر ارتفاع و . را سوار شدیم، اما هیچ چیز به اندازه یک بازی سه بعدی پرتاب شکلات و کشتن موش ها به ما نچسبید!

 ***


هنگام ترک کلن با میزبانان خداحافظی کردیم و بار و بندیلمان را کشان کشان به سمت اتوبوس می رفتیم. یک ربعی رفته بودیم که دیدیم سگ صاحبخانه – که در این چند روز با هم اخت گرفته بودیم – ما را بدرقه می کند. ان همه فاصله را از خانه دور شده بود و با شامه ی بویایی ما را یافته بود. حتی سگشان هم با محبت بود.

 



* از خیابان رد می شدم که ویترین مغازه ای توجهم را جلب کرد. داخل ویترین یک خانم کم لباس نشسته بود و به من با دست اشاره می کرد! اول فکر کردم اشتباه دیده ام و یک مانکن است، ولی تا ته خیابان را که نگاه کردم دیدم پر بود از ویترین. اینها brothel یا همان خانه بودند که در روز روشن فعالیت می کردند. می دانستم در المان فعالیتشان قانونی ست، اما با جستجویی در اینترنت متوجه شدم که در بروکسل مراکزی از این دست نباید قانونی باشد. به هر حال این هم راهی ست برای کسب درآمد!

*در تور مجانی گشت شهری فهمیدیم که بلژیک در قرن ۱۹ استقلال پیدا کرده و جزوی از هلند بوده است. در تاریخ گذشته اش، بخشی از فرانسه بوده است و اکنون که کشوری کوچک و مستقل با نظام پادشاهی ست مردمانش هم هلندی حرف می زنند، هم فرانسوی و هم آلمانی! ظاهرا آب هلندی ها با فرانسوی ها توی یک جوب نمی رود که زبان رسمی کشور هم هلندی ست و هم فرانسوی و البته المانی.  تمام تابلو ها به دو زبان نوشته شده بود، تمام سر در ها، خیابان ها و کوچه ها. همم چیز دو زبانه بود. 

*بلژیک تاریخ چندانی ندارد ، کشوری ست بی طرف در امور ی، محل اتحادیه اروپا و ناتو، با سطح رفاه بالا و صنعت شکلات معروف ! حتی این کشور اروپایی با این قدمت کم هم مستعمره داشته، کنگو. اروپایی ها با استثمار ملت ها پیشرفت های بی شماری کرده اند، نمونه اش را ما در بلژیک دیدیم که صنعت شکلات معروفی دارد و ماده خام شکلات هایش را مدیون کنگوست. 

*یکی از نماد های شهر بروکسل و کشور بلژیک: مجسمه ی کودکی ست که ادرار می کند و کسی دقیقا نمی داند چرا این مجسمه اینفدر معروف شده و داستانش چیست. 




خودمان را اماده کرده بودم تا به هلند برویم. در آمستردام یک هلندی ِ بسیار دوست داشتنی را پیدا کرده بودم که می شد از اتاق اضافه ی خانه اش برای ماندن استفاده کرد. چقدر مشتاق دیدنش بودم، گمان می کردم با اینکه یک خدا نا باور است عمیقا روح همذات پندار ی با وی دارم. - همه ی اینها را از خواندن نوشته هایش فهمیده بودم - خلاصه اش را بگویم، مریض شد و قرار مان را کنسل کرد.

این شد که سر از بروکسل در اوردیم! شبانه بلیط خریدیم و فردایش از پاریس راهی بروکسل شدیم. حتی فرصت نکرده بودم قدری درباره ی بروکسل بخوانم، حتی نمی دانستم هنوز پادشاه دارد و ملکه با ولیعهد ها در میدان اصلی شهر گاهی برای مردم دست تکان می دهد. در اتوبوس که گشت ِ نا قابلی در اینترنت زدم تنها همین را فهمیدم که بروکسل آنقدرها که دیگر پایتخت های اروپایی، امن نیست. 

این عدم امنیت برای ما که از ترمینال اتوبوس پیاده می شدیم مشهود بود، شاید هم به خودمان تلقین می کردیم که نا امن است! با یک چمدان و دو کیف کوله و دوربین، جلب توجه می کردیم که ما مسافر هستیم. با روسری و موهای سیاه آیدین، داد می زدیم که خارجی. سیاه پوست ها را می دیدیم که دسته دسته دور هم جمع شده بودند. و البته، چقدر مسلمان! در مسیر راهپیمایی به هتل چندین و چند کافه ی قلیان، میوه فروشی عربی، رستوران حلال و گوشت فروشی حلال دیدیم.  چندین و چند مرد عرب ِ بی اعصاب که مدام نگاه می کردند. 
شاید جالب باشد، از روی میزان نگاهی که به ادم می کردند می شد فهمید شهروند اروپایی هستند یا خارجی. که خارجی ها زل می زدند و بومی های مو بور کاری به کار هیچ احدی نداشتند و سرشان یا در افق ها بود و یا زمین را نگاه می کردند. 
از محله های نسبتا نا منظم و پر از مهاجر نشین رسیدیم به مرکز شهر، جایی که هتل ما در ان قرار داشت. وسایل را که گذاشتیم و خودمان را که از هر گونه پول و پاسپورتی خالی کردیم، با خیال راحت به گشت شهری شبانه پرداختیم. 

داشتیم می رفتیم که یک هو وارد یک میدان ایزوله شدیم - که از بیرون معلوم نبود داخل میدان چه خبر است - . آنقدر این میدان زیبا بود که حد نداشت. پر از ادم، پر از جنب و جوش. چراغانی بود و معماری قرون وسطایی در سرتاسر آن موج می زد. مردم توی کافه ها، روی صندلی ها و روی زمین نشسته بودند. همه جا که چشم کار می کرد ادم بود. در المان که هرگز شهری به این میزان زنده در شب ندیدیم. 


در یک رستوران یونانی غذا خوردیم که گارسونی سوری داشت و به ما اشاره کرد که در مصرف کدام غذا گوشت خوک استفاده شده، و راهنماییمان کرد که حلال ترین غذا کدام است. تا فهمید ایرانی هستیم شروع کرد تعریف کردن که من عاشق ایران هستم و  
 در کشور خودش کسی بوده برای خودش، حداقل بیش از یک گارسون که برای خارجی ها ظرف می شوید.
 


پیش از سفر ایدین گواهینامه اش را بین المللی کرده بود که در طول سفر ماشین کرایه کنیم. خودمان را برای سفری با ماشین اماده کرده بودیم. در جریان رزرو هتل مونیخ با بوکینگ بود که فهمیدیم ویزا کارت من کار نمی کند و ظاهرا دولت مای حساب ایرانیان را مسدود کرده است. این شد که نمی توانستیم اعتبار مورد نیاز برای رنت ماشین را فراهم کنیم و اتوبوس جایگزین ماشین شد. 

{یک نکته ای من به هر کسی که می خواهد سفر کند همیشه خواهم گفت: حتما باید کارت بانکی داشته باشی، دبیت یا کردیت ش فرقی نمی کند اما داشتن کارت ولو با موجودی محدود امکان رزرو هتل و تهیه بلیط را فراهم می کند. اگر نداشته باشی باید در به در راه بیفتی به گیشه ی اتوبوس رانی ها و بلیط را حضورا بخری. یا در باب هتل که باید هلک و هلک با چمدان بروی به یک هتلی و تازه ببینی ان لحظه که رسیده ای اتاق مورد نظرت خالی هست هنوز یا نه، و ان را با نرخ 10 الی 20 درصد گران تری رزرو کنی. ما که دو سه باری دردسر کشیدیم و فقط کارت بانکی مستر پدر بود که به کمک ما می امد. }



این را نمی فهمم که چطور بانک یک کشوری به خودش اجازه می دهد حساب یک فرد را مسدود کند فقط به این دلیل که ایرانی ست. نهایت بی مسولیتی در برابر خدماتی که باید به صاحب حساب بدهد، نهایت بی اخلاقی - اگر اخلاق در عالم ت جایگاهی داشته باشد. - 

به هر حال ایرانی بودن دردسر دارد. بعضی مسیر های قطار RER پاریس صرفا با کارت اعتباری قابل خرید کردن بود و حتی نمی توانستی از بیابان خارج شوی اگر کارت نداشتی ! 



سوای دیدنی های شهر پاریس، جدا از حیرت انگیزی کلیسای زیبایِ بلندِ نوتردام و خیلی معمولی بودن برج ایفل و شلوغ پلوغی های شهر در کناره های رود سن، به موزه ی لوور رفتیم. موزه ی لوور، با قسمت های از هنر و تاریخ اروپا، یونان و روم باستان، خاور نزدیک - شامل ایران و بین النهرین - و بخش هنر اسلامی دیدنی بود. حقیقتا دیدنی. 

من که بشخصه شیفته ی دیدن مونالیزا نبودم، در این موزه به دنبال قدیمی ترین تمدن های بشری می گشتم. هیچ چیز به اندازه قدمت حیرت انگیز نیست. هیچ تصوری به این اندازه که یک ادمی مقادیر زیادی سال پیش یک مجسمه ای با سنگ تراشیده اعجاب انگیز نیست. قدیمی ترین تمدن ها که در ناحیه بین النهرین و مصر بوده اند را با لذت فراوان می دیدم. آنقدرها چیزی به خاطر ندارم که تعریف کنم - عنوان مجسمه ها و توضیحات آدیو گاید را حفظ نکرده ام! - تنها یک چیز برای تعریف کردن دارم و آن هم حیرت است. 

دیدن یک سنگ تراشه مال 7000 سال قبل از میلاد مسیح، یک مجسمه کارگران رود نیل برای 4000 سال قبل از میلاد، دیدن فینکس مصری و ستون های تخت جمشید در بخش "ایران" و دیدن نوشته ی sit-shamshi یک مجسمه ی برنز سومری 3500 سال پیش .

اگر وقت داشتم می توانستم ساعت ها انجا بگردم و هر لحظه بر کوتاهی عمر خود در برابر بلندی تاریخ بشری شگفت زده گردم.  

خیلی دوست داشتم در بخش اسلام قرآنی قدیمی یا دست نوشته ای اسلامی پیدا کنم اما از قبل می دانستم آنجا بجز هنر اسلامی چیز دیگری گیرم نمی آید. 


از این ها بگذریم، از انجایی که هر پاریس رفته ای بر طبق عادت و رسم، به دیزنی می رود ما نیز راهی دیزنی شدیم. از بلیط گران قیمتش که بگذریم، چیز آنچنان جذابی انجا نیافتیم. بهتر بود از قبل تریپ ادوایزور را چک می کردیم و می فهمیدیم که این تم پارک بیشتر به درد بچه ها می خورد نه ادم های گنده که بروند چرخ و فلک سیندرلا و تونل وحشت پینوکیو سوار شوند! تجربه بود اما می توانست بهتر باشد. 





خیابان های شلوغ، ساختمان های کوچک و تو در تو، علاقه ی مردم به کافه نشینی و گُنگی زبان فرانسوی اولین تصاویر من از پاریس بودند. هرچه بیشتر قدم می زدیم، پیش زمینه هایم را بیشتر با چهره ی شهر انطباق می دادم. برخلاف تمام کارت پستال ها و فیلم ها و مجسمه ها، برج ایفل نمایان گر تمام انچه پاریس کشف کرده بودم نبود، حتی بخش کوچکی از آن هم نبود. پاریس واقعی کاخهای پر زرق و برق لویی 14 م بود و اعتقادات مذهبی لویی 9 م. کلیسای بلند نوتردام بود و داستان های زندان کانسرجرسی. 
در آن روزگاران قرن 17، بوده که لویی 14 تصمیم می گیرد از لوور به ورسای برود و تمام انچه را که عطش تجلل ش را سیراب کند برای خود بسازد. ورسای با معماری و نقاشی های پر کار متولد می شود. درباریان به اطراف پاریس منتقل می شوند و کاخ لوور را تبدیل به یک گالری هنری می کنند - هنر، که بیش از هر چیز محبوب لویی 14 بوده - .زندگی با چند صد - شاید هزار - خدمه در رفاه و نعمت کامل و غرق در مصرف گرایی افراطی و آداب و سنن سنتی بی اندازه ادامه داشته در حالی که خارج از حباب ورسای، مردم گرسنه بوده اند و به دنبال یک لقمه نان که کمیاب و گران شده بوده. 
دوران دوران لویی 16 بوده، که می گویند عرضه ی خاصی در حکمرانی نداشته که هیچ، ملکه ی اتریشی بسیار ولخرجش - ماری آنتوانت-  جرقه ای بوده بر خاکستر خواسته های مردم. انقلاب می شود. انقلابیون روی کار می آیند، شاه و ملکه محبوس می شوند، فرانسه وارد جنگ داخلی می شود، فرانسه وارد جنگ خارجی می شود، انقلابیون مردم را می کشند، انقلابیون کلیساها را خراب می کنند، انقلابیون تقویم ها را از 0 می شمارند- به جای میلاد مسیح - ، کشت و کشتار. خون و خون ریزی. انقلابیون می کشند. مردم می کشند. شاه می گریزد، شاه را می کشند. ملکه اعدام می شود. فرزندش اعدام می شود - پایان بی تردید دودمان لویی ها -. رهبر انقلابیون اعدام می شود. حمام خون بوده برای سال های زیادی فرانسه. 

 این همه کشته داده اند در راه آزادی، در دلم کلاه از سر بر میدارم برای تاریخشان. کی بشود که ما در راه آزادی هایمان قدم هایی برداریم. کی بشود که ما آماده ی تغییر سرنوشت خود باشیم به نام فرانسه با احترام نگاه می کنم، هرچند اصرار نژاد پرستانه شان را برای نوشته های موزه لوور به زبان فرانسوی درک نمی کنم و هرچند، فرانسه به وضوح یک جامعه طبقاتی ست و در کوچه و خیابان فرومایگان بسیاری دیدم. فرانسه را ابدا دوست نمی دارم. 

پ. ن . 
در کنار رود سن، جایی که پر است از بساط فروشندگان کارت پستال و کتاب و پوستر، گه گداری یاد شریعتی می افتادم. سرکله زدن اش را با فروشندگان کتاب های دست دو تصور می کردم و فضاهایی که در کتاب هایش خاطره وار تعریف کرده بود و هاله ای مبهم از آنها را هنوز به خاطر دارم ، از جلوی چشمانم می گذشت. چقدر عجیب بود که قهرمان دوران نوجوانی ام این چنین بی مقدمه به یادم امده بود و من شانس تصور کردنش در جایی که ایستاده بودم را پیدا کرده بودم. 

 روزی روزگاری ماکسیمیان نامی بوده که دو پسر داشته، پسر بزرگ لودویگ و پسر کوچک اتو، در دربار پادشاهی ماکسیمیلیان تربیت می شده اند. جدا از هم و جدا از هر کودک دیگری، در اطراف مونیخ و با معلم های حوصله سربر سرخانه تحصیلات همایونی می کرده اند. این شد که لودویگ، مردم گریز شده بوده و گوشه گیر.

هنگام مرگ پدر که کم سن و سال بود و می بایست بر تخت شاهی باواریا می نشست، بی اقبال به حکومت بوده و مدام به شکارگاه پدری - جایی که امروز linderhoff است فرار می کرده. لودویگ دوم نه ازدواج کرد و نه دوستی داشت و نه علاقه ای به کوچکترین برخورد با ادم ها. 

قصر لیندرهوف را که ساخت، طوری ترتیب داده بود که میز غذایش را با قرقره به طبقه پایین ببرند و در اشپزخانه روی میز را با غذا پر کنند و دوباره قرقره کنند بالا خدمت شاه! 

لودویگ جوان منزوی تحت فشار بوده که ازدواج کند، او هم به ازای دریافت وام از مجلس قول می دهد ازدواجی بکند تا سلسه را ادامه بخشد. نامزد می کند. نامزدی اش را به هم می زند. شکستی که می خورد اورا منزوی تر ، به اطراف شهر می کشاند. تصمیم می گیرد قلعه بسازد. شواناشتاین را با هزینه گزاف اغاز می کند، همان قلعه زیبایی که الهام بخش نماد والت دیزنی ست. قلعه را تمام نکرده قلعه ی دیگری در پی شکست دیگرش اغاز می کند. 


لودویگ به ازای هر شکست یک قلعه می سازد که اتمام هیچ کدام را به عمرش نمی بیند. انقدر ولخرجی می کند که مجلس اورا خلع می کند. در حصر می امدازندش. یک روز که با نگهبانی به پیاده روی می رود،  دیگر باز نمی گردد

جنازه هر دویشان در اب پیدا می شود.

او - تقریبا - اخرین شاه باواریاست .






هر فوتبال دوستی این شهر را می شناسد، چه برسد به ایدین که از کودکی پای بازی های بایرن مونیخ نشسته و دانه دانه شان را تماشا کرده است. مونیخ بزرگ ترین شهر ایالت بایرن و یکی از مهم ترین شهرهای صنعتی المان است، دفتر اصلی برند های بزرگ مانند مرسدس بنز، بی ام دبلیو و ادیداس عموما انجاست، به دلیل تعدد کارمندان این شرکت ها تقاضای مسکن زیاد است و خانه بسیار گران قیمت. شبکه ی حمل و نقل گسترده ای دارد و مرفه ترین شهر المان شناخته می شود. 


هتل ما در مرکز شهر نبود، اما علی رغم وجود انواع اتوبوس، مترو و ترام درسرتاسر شهر، علاقه ی وافری به پیاده روی داشتیم. به همین خاطر رکورد پیاده روی را در ان شهر شکاندیم. ایدین از همان ابتدای ورود به شهر مکان آلیانس ارنا - ورزشگاه تیم بایرن مونیخ - را پیدا کرده بود و در نتیجه ما از نزدیک ترین نقطه به ورزشگاه، با چمدان و دقتر و دستک از اتوبوس پیاده شدیم و با همان بند و بساط ورزشگاه را زیارت کردیم. 


مونیخ  از اهمیت تاریخی فراوانی برخوردار است، مرکز ایالت بایرن که دوک ها و قیصر های زیادی به خود دیده است. موزه ی اصلی شهر یا Residens کاخ سلسه های گوناگون شاهنشاهی بود و از قرن ١٤ به مرور تکمیل شده بود و هر پادشاهی اتاقی به اتاقهایش افزوده بود.

برای من به شخصه، همیشه دیدن موزه ها و کاخ ها عجیب است. دیدن مبلی که روزی شاهی رویش لم داده است و پرتره ی شارلوت نامی که زن بدنام دربار بوده جذاب است. ادم هایی که مرده اند و چیز هایشان باقی مانده است و عکس های اخمو با لباس های پف دارشان حالا روی دیوار موزه است. کاخ چندین قسمت دارد، قسمت اول تالاری ست پر از مجسمه ی مردان مهم. سزار ها و فرماندهان درباری. به چهره شان نگاه می کنم و سعی می کنم زندگی شان را جایی میان قرن ١٤ و ١٩ تصور کنم. روی سقف و دیوارها پر از نقاشیست؛ نقاشی های مناظر و صحنه هایی از افرینش و مذهب. ان زمان باید تالار با شکوهی به حساب می امده، جمله هایی که به لاتین نوشته شده باید جملات قصاری باشد. یکی شان را در گوگل ترنسلیت می زنم بلکه سر در بیاورم چه نوشته، چند کلمه ی strength و time و man را می فهمد فقط.

از اینجا جالب تر، یک اناق بود به نام اتاق گنجینه ها. شاه ها علاقه داشته اند چیزهای بخصوصی را از اینور و انور جمع اوری کنند و نگه دارند. همین را بگویم که علاوه بر طلا و جواهرات و ، پر بود از استخوان و جمجمه. استخوان فلان قدیس و جمجمه ی فلان کودک. یالل عجب! 


بله. حدس این که خوردن یک عدد سالاد در کافه ای پر تردد در مرکز یک شهر کوچک اروپایی چقدر برای ایرانیان گران تمام می شود دشوار نیست. اگرچه ما بخش عمده ی ارز مورد نیازمان را قبل از بی ثباتی نرخ تهیه کرده بودیم و به گرانی ها نخوردیم، با هر پولی که پرداخت می کردیم سریع -نا خوداگاه- ضرب و تقسیمی می کردیم و می فهمیدیم که یک دانه بلیط رفت ِ ترن/U bahn برای هر نفر با مینیمم تعداد ایستگاه نزدیک سی هزار تومان اب می خورد ! 

دیگر هر بلیطی که می خریدیم و به ندرت هر چیزی که بیرون می خوردیم مایه ی عذاب شده بود که تصمیم گرفتیم هیچ نرخی را تبدیل نکنیم و برای درک از قیمت غذا ها و خدمات نرخ حدودی یورو را ٣ تومن بگیریم، چونان که برای خود اروپایی ها به نسبت در آمدشان تمام می شد.


حمل و نقل بسیار گران بود، حتی تردد بین شهری/کشوری با اتوبوس، ارزان ترین حالت سفر که ما انتخاب کرده بودیم. در ایستگاه هیچ مترو و ترن شهری ای هی کارمندی نبود. بلیط را باید از دستگاه می خریدیم و در جیب می گذاشتیم. هیچ کس بلیط چک نمی کرد و کاملا می توانستی سفر مجانی داشته باشی. اما وقتی به طور رندوم مامور قطاری جایی بلیطتت را بخواهد ببیند و تو نداشته باشی ٦٠ یوروی نا قابل جریمه می شوی.


بسیار برایم جالب بود ، توسعه یافتگی یعنی کسی شما را چک نمی کند و فقط شعور شهروندی شماست که وادارتان می کند قوانین را رعایت کنید . البته جریمن سنگین هم مهم است.


یک بار در ترن بین ارلانگن و نورنبرگ بودیم که دیدیم مامور قطار بلیط ها را چک می کند. ما که بلیط داشتیم ، تمام توجهم به خود مردم المان بود که ببینم ایا کسی یواشکی واگن را ترک می کند و پیاده می شود؟ کسی هست که بلیط نداشته باشد؟ اطراف من که هر که نشسته بود، داشت. تنها یک مهاجر عرب زبان بود که ترسید و سریعا در ایستگاه نزدیک پیاده شد! 


نورنبرگ ، شهر کوچکی بود با یک قلعه در بالا و یک پل در وسط و چند کلیسای زیبا و یک بازار اصلی. بالا شهر کلیسای کاتولیک خودش را داشت و پایین شهر کلیسای پروتستان خودش. ان وسط مسط ها هم روزگاری کنیسه یهودیان بوده، که اکنون نیست. سالهای سال پیش مسیحیان یهودیان را ازار می دهند و کنیسه را اتش می زنند و صدها یهودی را در بازار اصلی سر می برند. سال های سال که می گویم قرن هفت و هشت میلادی ست ، که یعنی المانی ها از همان موقع با یهودیان سر سازگاری نداشته اند. 

نورنبرگ، نه فقط به دلیل اهمیت تاریخی و کایزربورگش، که به دلیل نقشی که در زمان نازی ها داشته دیدنی ست. مرکز رژه های چند هزار نفری و سخنرانی های اتشین هیتلر در همین شهر بوده، به همین دلیل شاید، بعدها دادگاه محاکمه سران نازی همینجا برگزار شد و در همان راهروهایی که قوانین اعدام مخالفان، کشتن معلولان و نازاسازی شهروندان تصویب شده، قضات و نظامیان و پزشکان و دربان و افسر نازی محاکه شدند.

عجب فیلم زیبایی ست judjment at nuremberg ! 


یه مدته دارم سفرنامه می خونم. یه خانوم قجری به اسم عالیه خانم. امروز تو شرکت میون حجم زیادی از کار یهو یاد عالیه خانم افتادم. - غریب بودن اینکه یه نفر تو یه صبح بهاری سال ۹۸ یاد یه خانمی تو عصر ناصرالدین شاه بیفته به کنار - اومدم بگردم ببینم چیزی راجبش هست اصلا؟‌نه می دونم کیه، نه می دونم چند سالشه وقتی داشته سفر نامه ش رو می نوشته، بچه داشته؟ نداشته ؟ بعد می بینم الان حتمن توی یکی از این قبرستون قدیمیا قبرش داره خاک می خوره. شایدم چون ۳۰ سالش پر شده جنازه های جدید گذاشتن روش. چقدر برای من زنده ست عالیه خانم. الان تو ذهنم سوار قاطر داره از نجف میره قصر شیرین. چقدر عجیبه این جهان. نمی دونم چند سال باید بگذره تا من به این خاصیت مرگ و زنده بودن تو این دنیا عادت کنم. همیشه عجیبم میاد. انگار منم یه اسکلتم برای یه موزه، توی ۲۰۰۰ سال دیگه. جل الخالق! 

****************

ادامه مطلب


شده ام مصداق بارز "کلاهم هم بیفتد، این طرف ها نمی آیم".  استاد دفاع مرا در پورتال فعال کرده و مهلت تحویل مدارک به سرعت سپری می شوند، اما همین جا پشت این میز، توی شرکت، جایم امن و راحت است. اینجا یاد می گیرم بی اینکه مانند دانشگاه نیاز باشد با آن ادم نفهم سر و کله بزنم. کودک درونم می گوید برو و حالا انصراف بده که دستش داخل حنا بماند و حساب بی اخلاقی هایی که بر سرت اورده دستش بیاید. علی ای حال، فعلا که همینجا نشسته ام و ایمیل می زنم به مستر جرج هو! آقای هو پیگیر است که در واتسپ صحبت کنیم و من ترجیح می دهم همه چیز مکتوب باشد. دیروز نمایشگاه نفت و گاز تمام شد و بیزینس کارت بود که رد و بدل می شد و جلسه بود که برگزار می شد، من هم توی هر جمعی خودم را داخل می کردم و به دیالوگ ها گوش می دادم که چقدر دنیای جذابی ست بیزینس! در این دو ماه و خرده ای آدمها را در دو دسته تقسیم کرده ام، آدمهای نفت و گازی و آدمهای غیر نفت و گازی. (آدم هایی که همیشه عجله دارند و توی جیبشان همیشه یک مشت کارت دارند، همه شان خوب انگلیسی حرف می زنند و دنبال رفع و رجوع کار پروژه هایشان هستند)

الحمدلله.



با ایدین چمدان می بستیم. اخر چه کسی می توانست لباس و مایحتاج یک ماه خود را در یک چمدان جا کند ؟ دانه دانه حذف می کردیم، می افزودیم، باز می کردیم و می بستیم، دست اخر شد ٢ چمدان بزرگ! که نیمی از یکیشان فقط نان بربری و سنگک برای فامیل ِ از ایران دور مانده -سوغات- بود. 


هر کس که تجربه ی خروج از ایران به یکی از کشور های در حال توسعه/ توسعه یافته را داشته باشد می داند که از ایران به مقصد، به یک باره، رنگ عوض می شود. انگار یک هو در فضای خاکستری نخوت بار افرودگاه امام خمینی یک سطح رنگ پاشیده باشند و تو در فرودگاه اتاتورک استانبول افتاده باشی. رنگ، حرکت، انرژی، شادابی . درک من از تمام نقاط ِ غیر فرودگاه خودی ست. 


در نورنبرگ فرود می امدیم، از بالا حواسم به قاره ی سبز بود و پروازم را روی سبزی اش رصد می کردم. تا اینجای سفر که راست می گفته اند، واقعا سیز است . از فرودگاه که بیرون زدیم هوای المان را استشمام کردم، فضای جنگ جهانی دوم را انتظار می کشیدم و سرباز های کلاه کج با زبان خ دار ! مردم نژاد پرست را برانداز می کردم و چشمهای ابی و پوست سفید شان را. از نورنبرگ به شهر کوچکی می رفتیم، اکنون جاده را می دیدم، تمیز . کناره اش گوش تا گوش ذرت کاشته شده و بوته های سیر . تماااام زمین را کاشته بودند. اگر نه، درخت بوده که نکاشنند.


گوش تا گوش : درخت، سبزی، دوچرخه .

جز زیبایی ندیدم. 


نشسته بود و داشت تند تند حرف می زد. همش از فکرای گنده ش می گفت و از ایده های به نظر من مقلدانه اش. من نمی دونم کی قراره ما -آدما- دست از تقلید برداریم؟‌ کی قراره به این توجه کنیم که خودمون کی هستیم؟ واقعا چی می خوایم؟ چرا سعی داریم خودمون رو گنده نشون بدیم؟ گنده نبودن که ایرادی نداره. خلوت بودن هیچ مشکلی نداره. ومی نداره همیشه دورمون شلوغ باشه. این کلیشه ست که باید موفق بشیم.طرف تو صفحه ش راه به راه داره از اصول موفقیت می ذاره. از برنامه ریزی و شکست خوردی باید پاشی و از اینکه تحصیلت فلان باشه، آموزشت بهمان و کارت اینجوری و درامدت اونطوری. واقعیتش، حالم رو به هم می زنه. خیلی سعی می کنم باهاشون همدل باشم، شنوا باشم فقط و بگذرم، اما به نظرم، همه داریم کپی های شابلونی می شیم. شبیه به هم، کلیشه. چرا حتمن تحصیل خوبه؟ کی گفته اصلا باید کار کرد که زندگی خوبی داشت؟ آیا من پونه که صد تا ازین جمله ها می گم در روز، خودم واقعا و حقیقتا بهشون رسیدم؟! یه نفرم بود داشت از یه بنده خدایی تعریف می کرد، که کلی inspiring‌ و چقدر انرژی بخشه. کنجکاو شدم ببینم چیه مگه حرفش؟‌ رفتم توی صفحه ش و باورم نمی شد! این حجم از عکسی که از خودش گذاشته بود. این همه گزارشی که از زندگی روزانه ش داده بود. آخه چرا باید عکس یه نفر با یه ناهار الهام بخش باشه دوست من؟ چون تی شرت خوشرنگی پوشیده و عکساش گوگولی و نایسن؟‌ 

(خیلی دوست دارم یه روز بشینم و جدی راجع به زندگی اصیل بنویسم! زندگی اصیل که داشتنش واقعا سخته، توی دنیایی که قرار داریم و پر از الگوهای از پیش تعریف شده ی زیستنه.)


زمان همیشه می گذرد. فرقی نمی کند تو در لذت مطلق باشی یا عذابی کشدار را تجربه کنی. برای کسی که شب را نخوابیده و تمام ذهنش پر از اضطراب بوده، با استادش دچار چالش شده و از رویکرد او نسبت به خود نیز اصلا چیز مثبتی دستگیرش نمی شود، این عدم اطمینان، این عدم باور، کشنده است. وقتی برای دعوت دفاع به دفتر استاد رفتم، ابرو کج کرد و گفت که انتظار هیچ کمکی از او نداشته باشم چرا که "ما قبلا حرف هایمان را زده ایم". چقدر می توانستیم دوران بهتری را تجربه کنیم، چقدر می توانستیم دوستی قوی را شکل بدهیم، بجای این حجم از نفرت و دوری. به هر روی، مانند دیپلماتی که از انسجام گروهی که نمایندگی اش را در یک جلسه مهم یدک می کشد مطمین نیست، سخت گسسته و پریشان به جلسه ی دفاع رفتم. 
چه اهمیت داشت داورها چه می گویند؟‌ چه اهمیت داشت استاد چه می کند؟‌ زمان به هر روی می گذشت و آن لحظه ی بهشتی پس از دفاع می رسید. سخت بود. ایستادن در برابر داورها و حرف زدن از کاری که به نظر تو از ابتدا اشتباه بود - و کسی حرف تو را نپذیرفته بود -. سخت بود و سخت ملال آور. 

در برابر ترسها، باید مواجه شد، باید رو در رو داخل مساله شد و زل زد توی چشم های ترس. هرچه ناخوداگاهم سعی کرده بود از این صحنه ی م گونه بگریزد و به طریقی دفاع را کنسل کند، استمرار ِشخصیتِ پیگیرِ درونم مرا به بستن پرونده های باز سوق می داد. بله، تجربه ی اضطراب دفاع به بستن پرونده ی به این بزرگی در تاریخ زندگی من می ارزید. 
و تمام.! اکنون در آرامش پس از طوفان خویشتن نشسته ام. با درس های بزرگی که از کارشناسی ارشد گرفتم، و با تعاملی که با ادمهای مسئولیت نا پذیر برقرار کردم. هیچ کس را برای دفاعم دعوت نکردم و در سکوت و خفقان کامل کارم را انجام دادم. نمایش چیزی که برای تو یادآور رنج است، در برابر دیدگان دیگران بی معنی ست. -ساختن صحنه ای برای افتخار کردن، وقتی در درون تو خبر دیگری ست-


دیشب میمهمان داشتیم. راستش از این که با تمام نفرت اولیه ام از آشپزخانه، می توانم در حد قابل قبول ِ خوبی کار را در بحران ها راه بیندازم خوشحالم.* کسی که بجز پختن پلو با پلوپز و طبخ قیمه با گوشت از قبل حاضر شده کار دیگری بلد نبود، دیشب با اعتماد به نفس یک غذای جدید درست کرد و جلوی میهمان گذاشت، آن هم موفق و در حالتی که روزه بود! برای هر کس هم که نباشد، برای من دستاورد بزرگی محسوب می شود! 

همیشه از داشتن میهمانی در شب های قدر نا خوشحال بوده ام، با وجود تمام ان قلت هایم در خواندن ادعیه و بی علاقگی و بی مفهومی چیزی مثل مفاتیح، یک شب ِ دراز ِ پر از خلوت و پر از دعا چیز کمیابی است در دنیای مدرن ِ همیشه پر مشغله.میهمان ها را راه انداختم، با ایدین ظرف ها را جمع کردیم و او خوابید. من ماندم و سجاده ی قدیمی ِ هدیه گرفته شده ی آبی. خانه ی ساکت و چراغ های کم نور. شبی شد     :‌    ) 

* البته شاید بیشتر به این دلیل که همیشه آیدین هم هست.


چشم هایم شما را می بلعند. چطور در اغوشتان کشم؟ از خیلی دیرباز، هر دوست داشتنی را با لمس کردن از آن خود کرده ام. گویی آنچه لمس می کنم برای همیشه جایی در من اتراق می کند. حال، سرتا پا تماشا هستم. از عمق جانم ساکت و گوش سپرده به ندای سبزه ها و باد. تا چشم کار می کند کوه، کوه های جوانه زده ی بهاری، کوه های دامن های مخملی. آن دور ترها، خیلی دور، کوه های برفی. بویش را می شنوم، می فهمم. بوی نرم سبزه و چمن، نعنا و پونه. صدایش، صدای بر هم خوردن باد و ساقه، زنبور و ه. چشم هایم شما را می بلعند ای زیبایان ِ آفرینش. خود را دقیقا در وسط دامان خدا احساس می کنم. قدری اگر آنجا بمانم – و این ترس ِ مزمن از ه امانم دهد – شاید روزی چیزی را هم کشف کنم! هیچ چیز اینجا بعید نیست، چرا که فقط من هستم و خدا.

تا امروز، فهرستم از چیزهای محبوب در این جهان دو عضو دارد، اولی محبت است و دومی طبیعت. و این دو عجیب با هم یکپارچه هستند، و عظمت بخش و روح نواز. آری آری، در این جهان این دو عنصر را از هر چیزی بیشتر دوست می دارم و روزی که بمیرم، بخاطر چشم بستن بر این نور زیبای افتاده بر پیچ و خم کوهستان و دور ماندن از این استغنای لحظه های محبت وعشق، زیان خواهم کرد. مگر این که آن ور خبرهایی باشد، که نمی دانم !

 

 

 

 

 



نمی توانم شگفتی خود را در مواجهه با آنچه تاریخ می نامیم پنهان کنم. دیوارهای ترک خورده و لایه لایه رنگ شده و گچ بری خرده، ستون های سنگ و کاشی، نقش شاهان روزگاری در غرور، پرده های سوخته ای که روزی با باد لای پنجره ها تکان تکان می خورده اند همه، همه و همه شگفتی آور است. ذهن من قابلیت دارد از ورای یک سنگ نگاره ی خیلی تاریخی به مساله ی خیلی فلسفی مرگ فکر کند. یا نمی دانم، این حجم از سوال است که ذهن مرا برای پذیرش متواضعانه ی تاریخ آماده می سازد. تک تک سلول هایم در برابر عظمت عمر های طی شده ی بشر سر تعظیم فرود می آورد. درست نمی توانم توصیف کنم که در مواجهه با یک امر طبیعی و عادی به نام موزه، چه طور می شوم، چگونه آن ادمی را تصور می کنم که نشسته روی تخته سنگی و قلمدان مرمر را می تراشد. آن کاشی کاری که دانه به دانه ی قطعه های کاشی را با قلم موی آب طلا و رنگ فیروزه ای می آراید، آن پادشاهی که از کتیبه ی خط میخی نصب شده بر دیوار پر عظمت ورودی کاخش دیدن می کند همه ی اینها چهره ها وشخصیت ها وقتی آثار ِ به جا مانده شان را نگاه می کنم، از نقطه ای بسیار کور در انبان تاریخ جان می گیرند و در برابرم رژه می روند. رستاخیز مردگان در چشم های پرسشگر من چه حیرت آور است.

خیلی ساده و صمیمی به من می گویند که در برابر تاریخ ِ طولانی حیات، فاصله ی تو با ما گرچه بسیاری ست، هیچ است.

این آدمها. این آدمهای مو و ریش فر کرده ی نقش بسته بر کنه وجود تخت جمشید این آدمهای هدیه آورنده ی هر قوم و ملت، اینقدر متفاوت، اینقدر یکسان. این ادمهای پر غوغای گشت زننده از این کاخ به آن یکی از این شهر به آن یکی. آن آتش زننده، غارت کننده، کُشنده. از این آدمهای عادی و عجیب. به کنار شان قدمی می زنم و احساس می کنم هزاران چشم ساکنان این مکان اکنون مرا دوره کرده اند خوب گوش می دهم و هنوز صدای سم اسبان می آید، و صدای فرمان فرمانروا، و صدای کتیبه نویس ِ خزانه.

شیراز. شهر شگفتی من، شهر راه رفتن کنار معماری قدیمی ِ ایرانی، شهر ِ هر وقت خواستی سر زدن به حضرت حافظ. جایی که بروی سر قبری و اصلا احساس نکنی صاحب قبر مرده است، انگار زنده تر از هر زنده ای، سخن می گوید و از ورای غزل هایش تو را می پاید. نسیم ملایمی که از ستون های نازک ِ حافظیه عبور می کند و به تو که روی سنگ ها نشسته ای و به آهنگ انتخاب شده توسط گردانندگان حافظیه گوش می دهی، می رسد، آهنگ ها هم مطبوع هستند و از عمد غزل های حافظ را در فضا جاری می سازند. این ها همه، با منظره ی کاشی آبی و درختان بلند و کوتاه سبز و صدای چند توریست که عکس می اندازند، چه چیز مگر می توان از یک سفر توفع داشت؟‌جز لذت ِ تام و تمام بردن از تمام ِ ابعاد ِ لحظه ها .

برای من تاریخ و شعر بود شیراز. بیش از انکه گشتن در کوچه های ساکنینش که تنگ بودند و قدیمی و خراب و فقیر، مرا متاثر کند، آن تاریخ و تمدن نهفته در هر معماری اش، آن ارگ زند، آن معماری کاشی و نقاشی و حوض، آن خانه های درونگرا، آن تجمع  شاعر پارسی و آن تاریخ از قدیم تا الان بر من اثر می گذارد. ذره ذره معماری اش اثر گذار است.*

یک تکه پرده ی سوخته ی تخت جمشید –

خشت حقوق بگیران دربار تخت جمشید –

مزار موسسان و سازندگان تخت جمشید –

غارت های اسکندر –

یک قرآن هزار و اندی سال پیش –

نمونه ی معماری زندیه در ساختن ارگ –

قصه ی پر غصه ی لطفعلی خان، داستان فراز و فرود کریم خان –

قوام ها و قبرهاشان و خانه هاشان و نارنجستان هاشان –

حافظیه، سعدیه و مزار ساده و ایرانی –

لهجه ی گرم و خُلق گرم تر شیرازیانی که دیدیم و با آنها هم کلام گشتیم –

 و چند ده چیز دیگر بود شیراز.


* دیوار ها که مال زندیه بوده، قاجار امده رویش رنگ دیگری زده، پهلوی آمده تمامش را گچ گرفته و ج.ا آن طرح های اصل طلا کاری زندیه را از زیر گچ ها بیرون کشیده، چقدر حرف داری تو ای دیوار!



الان دقیقا ۱۷ روز است که آیدین به سربازی می رود. کله ی تراشیده و پوست آفتاب سوخته و بدن خسته ی خود را به هر لطایف الحیلی که هست به خانه می رساند تا در کنار هم باشیم و خیلی زود، می خوابد و خیلی زود بیدار می شود و دوباره پادگان. وقت نمی شود او را درست و حسابی ببینم و این قلبم را به درد می آورد، اما همین که -تا امروز- اکثر روزها قسمت پیدا کرده ام که ببینمش - و در پادگان نبوده و پست نمی داده و نگهبانی نمی کرده - خدارا شکر. می توانم بفهمم چقدر کلافه است، از اینکه باید تحت امر دیگری باشد و بالاجبار روزهایش را در جایی که نمی خواهد و مشغول انجام کاری که دوست ندارد سر کند، کلافه است. 

سالگرد ازدواجمان، که نگذاشته بودند ایدین شب قبلش از پادگان خارج شود، بسیار دلم گرفته بود. چرا نباید کنار من باشد و چرا نباید بتوانم یک سال زندگی مشترکِ رشد دهنده ی معنا دارِ لذت بخش را کنارش جشن بگیرم؟ در این فکرها بودم و در تصوراتم او را تخیل می کردم که دارد زیر آفتاب سوزان تیر رژه می رود و به فحش های رکیک سر گروهان گوش می دهد در حالیکه می توانست در آغوش من باشد و برایش شعری زمزمه کنم - که یکی از کارکنان شرکت به اتاق ما آمد و گفت که برایم بسته ای رسیده است که باید خودم تحویل بگیرم. کنجکاوانه به سمت نگهبانی رفتم چرا که بجز اشتراک یک مجله و پاکت حاوی گواهینامه ی المثنی، هرگز بسته ی خاصی برای من ارسال نشده بود و نمی دانستم که تحویل گرفتن یک بسته که منتظرش هم نبوده ای چه حسی می تواند داشته باشد. دیدم که پیرمردی دم در ایستاده و یک جعبه ی قرمز با روبان های براق را در دست گرفته و به من می دهد و در برابر پرسش از فرستنده ی آن، از پاسخ خود داری می کند. بسته را گرفتم و بی فوت وقت زیر و رو کردم به دنبال اسمی و نشانی درش را گشودم و بی توجه به محتویات به دنبال نامه ای و دستخطی گشتم. نبود. تمام این لحظات برای من در کسری از ثانیه سپری شدند و آنقدر گیج بودم که از منشی شرکت پرسیدم یعنی چه کسی می توانسته این بسته را بفرستد؟! در ذهنم تصویر آیدین را در همان موقعیت زیر آفتاب و دو روزی را که از پادگان خارج نشده بوده مجسم کردم و اگر کار او بود، چرا دستخط نداشت؟ (امکان نداشت ایدین بدون یک نوشته چیزی به من هدیه دهد!) و اگر کار او نبود، کار که بود؟ 

هاج و واج به اتاق کار برگشتم و بسته را به کناری نهادم و به مانیتور خود زل زدم، انگار که اتفاق ویژه ای نیفتاده است ولی در درون من یک دنیا در حال جوشیدن بود. نمی توانستم جلوی سیلاب اشک را بگیرم، حس کسی را داشتم که همسرش در میدان نبرد است و از او بی خبر مانده. تلاش های بخش عاقل وجودم هم در آرام کردنم اثری نداشت، بله خودم می دانستم که آیدین همین اطراف است و امروز و فردا می گذارند به خانه بیاید و من می توانم ببینمش و از او دور نمانده ام و او هم در جبهه ای و جنگی دخیل نیست ! می دانستم جایش امن است و نهایت خطری که تهدیدش می کند مسمویت غذایی و گزش ساس است! اما، پیش من که نیست، کنار من که نیست. در آعوش من که نیست تا برایش از میزان شعفی که در طول این یک سال تجربه کرده ام -دوباره و دوباره - حکایت کنم. که از این همه محبت و آرامش خانه ام و این حجم از آزادی که در فضای زیستنم جاری است چه قدر هر روز و هر شب خدا را شکر می کنم. در دسترس من که نیست تا بتوانم صورتش را فشار دهم و از او بخاطر افق هایی که وارد زندگانی ام کرده است سپاس گذاری کنم.بله آرام می گریستم و اشک هایم را به طرزی نا محسوس پاک می کردم - خدا را شکر آن روز اتاق کار ما خلوت تر از همیشه بود- 

اکنون که دریافته بودم بسته از کیست، باید تنهایی جشن می گرفتم. من - که خود را در این مواقع کاملا بی خلاقیت و بی ایده می دانم و هیچ وقت نمی توانم او را شگفت زده کنم و با هدیه ای، اقدامی، چیزی غافلگیرش کنم. هرگز نتوانسته ام هیچ هدیه ای را در حد محبت خویش به او تهیه کنم و همه ی این غافلگیری ها و هدیه ها به نظرم کوچک و خرد و سطحی آمده. آری چقدر تمام کالاهای جهان در برابر محبت به پشیزی نمی ارزند و چقدر احمقانه است که آدم در سالگرد ازدواجش یک تی شرت یا کیف چرمی یا گران ترین ماشین دنیا را کادو دهد! چقدر این کادو دهنده من نبوده ام و جز با نوشتنم چیز دیگری برای عرضه نداشته ام.) به هر روی، آیدین من از توی آن زندان لعنتی برایم هدیه فرستاده بود و سالگرد ازدواجمان را تبریک گفته بود. با نیم نگاه به بسته ی هدایا می فهمیدم که سلیقه ی او نیست و به صورت از راه دور به کس دیگری گفته و سفارش داده است.

عجیب ترین جشنی بود که گرفتم. بدون حضور او و با اشک هایم، ولی با قلبی اکنده از قدر شناسی و مملو از محبت و پر از شگفت زدگی از خوبی یک سال. از پر باری یک زندگی. از معنی داشتن یک رابطه. 



من همین هستم که هستم. وانمود نمی کنم به چیز دیگری بودن. به آدم ها محبت می کنم، حتی اگر در رابطه با دوستانی فراموش می شوم. حتی اگر خاک می خورم و دفن می شوم، ذره ای نمی گذارم طاقچه ی دلم غبار بگیرد از آدمها. بزرگ شده ام! بله، نشانه ی بزرگ سالی است که در برابر فراموشی و بی تفاوتی، رنج نمی کشیم.

امروز که تلفن را بر می داشتم تا از کسی خبری بگیرم، راستش، از خود خجالت کشیدم. همیشه من بودم که دنبال برقراری هر گفت و گویی بوده. من تماس گرفته ام، من پیام داده ام، من دعوت کرده ام، حتی روزهای دانشگاه، تماما من به خوابگاه رفته ام، همه اش رفتن از من بوده، قدم گذاشتن از من. من به او سر زده ام، من از او خبر گرفته ام، من روز تولدش او را به گپی صمیمانه در کوهی - دور از کلیشه های مسخره ی کیک و کادو - دعوت کرده ام، من تپیده ام،  

و تلفن را گذاردم. اما این بار، قلبم به درد نیامد هیچ هم. بزرگ شده ام. من همین هستم که هستم. شاید دوست داشته نشوم، نادیده گرفته شوم، اما رنج نمی کشم. از آنچه که هستم لذت می برم و تنها کاری که در برابر دوستی های پر غرض و یک طرفه و پر از قضاوت بر می آید، قطع کردن یک تماس است. همین ! 

 


از راه رسیده بودیم و تازه حنابندان آغاز شده بود. ساعت حوالی ۱۱ و  نیم شب بود، سکوت روستا با صدای نخراشیده ی ابزار آلات موسیقی مدرن و اسپیکر های کم کیفیت شکسته می شد و گویی تمام جمعیت این روستای خلوت، همه در یک گوشه جمع شده بودند. بجز زیر چادر ِ محفل ِ مردانه، و درون خانه ی خاله ی عروس، چراغ دیگری روشن نبود و تاریکی تمام روستا را احاطه کرده بود. از راه رسیده بودیم، و من با موی عرق کرده و چرب و مانتوی چروک پروک و یک شلوار جین از ماشین پیاده شدم. با مامان به نه رفتیم و تمام قر و فری که داشتم، پوشیدن یک بلوز خال خالی بود و با همان شلوار سر راهی و موهای چرب در محفل روستا حاضر شدم. در یک خانه ی روستایی - هرکس نداند امثال من، معماری این خانه ها را کمی می شناسد، خانه هایی که مدرن نیستند، قدیمی هم نیستند، جایی بین گذشته و امروز ساخته شده اند - که بخش زیادی از مساحت خانه به هال نشیمنِ یک دست با ستون های میانی اختصاص داشت، حدود ۱۵۰ نفر نشسته بودند. توی هم تنیده و کنار هم، چهار زانو روی زمین. پیرتر ها شانس تکیه دادن به دیوار را داشتند و کودکان در جای جای مجلس ولو بودند. مردم با بی اعتنایی جالب توجهی به آداب مراسم حنابندان، می رقصیدند و عده ای حتی نه لباس ویژه ای بر تن کرده بودند و نه شانه ای به موهایشان کشیده بودند. 

برای کسی که از شهر وارد مراسم می شد، همه چیز عجیب بود. همه جا دیدنی بود، مگر می شود آدم با تی شرت صورتی فسفری با طرح برج ایفل و دامن گل گلی به مراسم حنابندان بیاید؟‌مگر می شود سه برابر ظرفیت یک مکان مهمان داشت، چطور از این ها پذیرایی می شود؟ پس صندلی چه می شود؟‌ چطور دستشویی برای این همه آدم ظرفیت پذیرش دارد؟ استاندارد ها همه جابجا شده بودند و همه چیز مانند یک جریان پر هرج و مرج، به سرعت در حال وقوع بود. 

در گذشته، هر وقت در مجالس روستا حاضر می شدم، ذهن شهر نشینم مدام باید ها و نباید ها را مرور می کرد. حال، برایم جالب بود، چقدر این مراسم در نظر من پست مدرن بود! 

چقدر یک حنابندان که در آن کسی با قواعد پوشش کس دیگری کاری ندارد، و هر کس مجاز است هر چه دلش می خواهد بپوشد و هر تعداد از بچه هایش را که دوست دارد با خود بیاورد، و هر کس می تواند هر جا بخواهد برقصد، و هر جا توانست بنشیند، مترقی است.

من، در این حنابندان روستایی که با استانداردهای متداول کم کیفیت است، بسیار احساس آزادی می کردم، چرا که با کمترین خودآرایی و لباس خیلی معمولی، بدون متحمل شدن هر گونه فشار از سمت اجتماع کوچک حنابندان، در آن پذیرفته شدم و جزیی از میهمانی گشتم. 

 

 


رییس می گوید پروفایل هایمان را فعال کنیم. باید نشانی های ایران را پاک کنیم و از دوستان ایرانی صفحه مان دیسکانکت شویم. چرا؟ چون با ما کار نمی کنند، وقتی ایرانی هستیم. وقتی روسری داریم یا وقتی ریش گذاشته ایم. همان کالا را عرضه می کنیم و همان کیفیت را مهیا کرده ایم، اما این بار در یک ویترین آلمانی نشسته ایم و با چشمهای آبی به جهان نگاه می کنیم.عجیب است. خنده دار است.

خنده دار تر، من هستم. که گاه روسری ام را سفت می چسبم و گاه به کناری می اندازمش. ایا باید همیشه سرم باشد؟‌ نه.  ایا به اندازه ی گذشته به حضورش معتقد هستم؟ نه. ایا دوستش دارم؟ ‌گاهی بله. گاهی نه.

انصاف نیست که برای انجام یک کار ساده، یا اصلا خریدن یک پاکت شیر، همه با نیم نگاهی تا فیها خالدون اعتقاد مرا حدس بزنند. انصاف نیست که برای روسری، قضاوت شوم و پلاکارد نامریی اندیشه دینی دست بگیرم. مگر چقدر اصلا مرز بندی دینی در اندیشه من مهم است؟ نیست. خیلی بیشتر از قبل، تکثر گرا شده ام، متواضع تر، دیگر دفاعی از عقیده ام نمی کنم. دیگر نمی گویم راه راستی را قدم برمیدارم. تنها جرات دارم از "انتخاب" ها صحبت کنم. من انتخاب کرده ام که مومن باشم، اگرچه می دانم دلایل کافی برای اعتقاداتم وجود ندارد. برای غیب، برای خدا. اما من این گونه زیستن را برگزیده ام، و هیچ هم مطمین نیستم که با حقیقت منطبق باشد و هیچ هم نمی توانم بگویم که کسی که انچه من باور دارم را ندارد، اشتباه می کند و دستگاه معرفتی اش از حقیقت دور است.

مفهوم هویت بخش حجاب را پیش تر دوست داشتم، این که در هر کجا پرچم محمد را با خود همراه داشته باشم. این که از جامعه ی ازار دیده و مظلوم مسلمانان جدا نباشم. هنوز هم دوست دارم. گاه اما دلم می خواهد عادی و نرمال باشم. عادی از جنس انچه غرب تعریف می کند. عادی، بی سمبل دینی و بی ابراز عقیده خود. دلم می خواهد راحت تر با ادمها ارتباط برقرار کنم. مخصوصا حالا که برای کار با غربی ها طرف شده ام. می دانم یک روز روسری ام را کنار می گذارم. نمی دانم کی باشد، اما واقعا کار سختی است توضیح این قضیه که روسری نقشی اضافی و تزیینی در زندگی من پیدا کرده است. لااقل در محافلی غیر از خیابان های ایران، این طور است. 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها